سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مسافر ماه رمضان

 

در گذر از مسیر زندگی وارد سر زمینی شدی از عشق و مهربانی ...

کوله بارت را زمین بگذار ... اندکی بیاسای ...

توقف گاهی در این شهر داری به مدت سی شب ...

 روزها به سرعت نوراز دستت می روند و

 ثانیه ها در گذر از تو از یکدیگر سبق می گیرند ...

حال که مسافر شهر عشق شده ایی قدر بدان که

به سرعت می گذرد زمان تو و جای خالیش حسرتی بر دل می ماند ...

در این توقف گاه عمر و شهر ورودی دل ،

 فرشتگان به استقبال می آیند و ملائک همراهی لحظه به لحظه دارند ...

شهر کوچه و پس کوچه و بن بست ندارد

 همه ی راه هایش شاهراه است و با نور عشقش چراغانی شده است ...

مسافرانش همه دلدادگان و عاشقان کوی دوست هستند که

 برای سبک نمودن کوله بار سفر خود از گناه و

شستشوی جان خسته از پیمودن روزگار و

 آرامش بخشی روح مضطربشان قدم در این وادی گذاشته اند ...

عطر حضور خدا در تمام لحظاتش پیچیده شده و

 نجوای عاشقانه و عارفانه تمام کوی و برزنش را در بر گرفته است ...

عظمت صوت پر مهر کلامش گلدسته های عشق را صفایی از باطن داده است ....

مناره های دلدادگی آوای دعوت عشقش را

برای نجوای عارفانه و زمزمه هایی عاشقانه با صوتی دلکش به

 گوش جان مشتاقانش می رسانند ..

توقف در پشت چراغ قرمزهایش جان را می شوید و روح را صیقل می دهد ....

 برای بودن با معبود در این شهر عاشقی نیاز به بهانه ای نداری که

 تمام لحظات بهانه ی بودن است و عطر وجودش مشوق وصال ...

در این فر صت پیش آمده کوله بار سفرت را از خستگی ها خالی کن ...

سنگینی گناهان را در پشت دروازه های این شهر به جای بگذار و

وجودت را سبک از عشق کن که رمز ماندن در این شهر دلی عاشق است و شیدا ..

سیاهی گناهان که آیینه ی قلب را مکدر کرده و

غبار تیرگی بر چشمان نهاده و روح را سر گردان در مه حیرانی و ناامیدی فرو برده

 در باران رحمت و مغفرتی که در شبانه روز این ماه جاریست بشوی ...

پاک کننده های قوی برای جرم گیری قلب در جای جای این ماه گذاشته شده است

در شب های احیاء اشک های توبه زنگار از فلب گرفته و

 شفافیت آیینه ی وجود را به مهرش می سپارند ....

در این ایام ، زمین و زمان تسبیح گوی وجودش هستند و

 تعظیم کننده ی غفرانش ...

در تمام لحظاتی که دلت را سجاده ی حضورش می کنی

 خلوتت را مغتنم شمرده و عاشقانه هایت را در اشک گذارده

 از پس پرده ی نازک اشک مژده ی عفوش را به جان خسته ات می نشانی ...

چشم های منتظر گریان را نیز در یاب ...

در زمزمه های سحر گاهانت دلهای خسته اشان را یادی از دعا بنما

و در دعای ربنایت و در نوای جان بخش افطارت

 آنگاه که می خواهی روزه ی جسمت را

با عشق و مهرش افطاری از جان نمایی

 دست های نیازمندشان را در ودیعت اشک هایت به دست مهر خدا بسپار

که روح خسته و مضطربشان برای آرامش چشم به دعایی دارند

که تو در نجواهای عارفانه ات با مهر گستر جانت به دل خسته اشان هدیه می دهی .

 مسافر ماه عشق گشته ایی

 بالهای خسته از پروازت را در عشق و شیدایی این ماه

در ترمیم مهرش و محبت های بی کرانش در

چشم پوشی از خطاها و دلجویی های بی کرانش

در اشک شوق و ندای قلبت ترمیمی از عشق بنما ...

وجود خسته ات را در باران رحمتش بشوی و

 زنگارهای سنگین وجودت را و خار و خاشاک های نفست را

 در جویبار عشقش از خود جدا نمای ...

 سبک بالی شو که برای وصال به محبوبش تا اوج قله ی انسانیت پر می گشاید

 و محو در رنگین کمان مهرش شده و

 وجود خسته اش را در آغوش مهربانش به آرامشی ابدی می رساند ...

مسافر شهر عشق مسافران جای مانده را یادی از دعا نما ... 



[ دوشنبه 92/4/24 ] [ 9:42 صبح ] [ رهگذر خسته ]

نظر

برایش بگو

 

 

وقتی با نام خدا و توکل بر او دستهایتان را در دست یکدیگر قرار داده و

بر قلبهایتان اسم دیگری را با رنگی از رنگین کمان عشق حک کرده و

بر آن مُهر ماندگار تا ابد زدید و در گذر از طاق نُصرتی از دعای خیر دیگران

راهی دیار عشق شدید تا تجربه کنید با هم بودن را...

برایش بگو از عشق و محبت واقعیت ، از دوست داشتنها وقلب مهربانت

برایش ترانه ای شاد از زندگی بساز... آهنگی زیبا که از غمها نیز سرود

شادی بسراید ....

گاهی که آسمان دلش ابری می شود و بغض سکوت گلویش را می فشارد و

چشمانش را بر هم می گذارد تا تو شاهد بارش آن نباشی ....

 برایش بگو از دلتنگی آسمان ... که آسمان نیز با داشتن تمام زیبایی ها باز

هم گاهی دلش می گیرد و از هجرت کبوترانش به ستوه آمده و می گرید

 و برایش از دلتنگی مه بگو که اشکش شبنمی می شود که گونه ای

گلبرگی را رنگ طراوت می بخشد ...

بگذار احساس کند که در بارش ابرهای دلش تنها نیست و همدمی دارد از

جنس خود که دیگر به دنبال چتری نیست ، که مهر تو چتر وجودش می شود ....

وقتی از فراز ها و فرود های زندگی خسته شد و پاهایش توان رفتن را از

دست داد و روحش تکیه گاه مطمئنی خواست که به پشتوانه ی آن اندکی

آرام گیرد برایش بگو ، نه بگذار تجربه کند و ببیند تکیه گاه بودنت را ...

گاهی طوفان حوادث روزگار ثبات را از قدمهایش می گیرد و بر چشمهایش

پرده کشیده فروغ حقیقت بینشان را کم سو می کند  و آشفته در این

حیرانی افکار او را به هر سویی میرراند  ....

 تو در این هنگام در برابر طوفان سهمگین روزگار  تکیه گاهش باش که به

پشتوانه ی وجود تو تجدید قوا  کرده و باز یابد   فکرآشفته اش را و درامان

نگه دارد روح خسته اش را ....     

وقتی در کویر زندگی قرار گرفت و ریشه های امیدش در خشکی احساسات

و عواطف سوختن را بر ردای نحیف خود احساس کرد  و پژمردگی آرزوها را

با چشمانی اشک بار به نظاره نشست ...  اجازه نده ماندش در کویر زندگی

طول بکشد  و از دشت بهاری وجودش شوره زاری برهوت بسازد  ..

همراهیش کن ... گاهی چتری باش  که وجودش را از گرمای کویر مصون می دارد ... امید و زیبایی نهفته در آسمان شب کویر را به رویت چشمان

خسته اش مژده ده  وجان تشنه اش را با قطرات محبت آمیزی از عشق و

امید همراهی کن  تا در کنار تو بگذرد از این مرحله ی هولناک زندگی ...

وقتی در جریان سختی های زندگی بالهایش زخمی شد و شکست ... نگذار

در اندوه شکسته شدنش وجودش نیز بشکند ...

برایش بگو از سوزش بالهای پروانه و عشق شمع به بودن  وجود پروانه به دور خود نه به زیبایی پروانه ...

برایش گلهای از عشق و امید  و محبت خود را در زر ورقی از احساسات قلبت بسته بندی کن  و روبانی به اندازه ی وفای همیشه گیت به رنگ آبی

آسمان به دور ان با لبخندی از مهر ببند  و به قلبش هدیه بده که طراوت و

 ماندگاریش برای ابد در قلبش باقی بماند ...که حتی اگر زمانی احساساتش

تیغ تیز جراحی روزگار را بر خود دید مرهمی از محبت تو که در قلبش کاشته ای تر مییم گر آن باشد ...

برایش بگو از بودنش و وجودش که برایت مهم است .. تلخی و زیبایی های

زندگی را در گذری از رود روان برایش به تجربه بگذار که باور کند هیچ کدامش ماندگار نیست  و از برای بی ثباتی آنها ثبات درونش را به هم نریزد 

... برایش بگو از نفس وجودش که آرامش بخش تو است و زیبایی کلامش

که تسکین دهنده ی روح خسته ی تو می باشد ...

 بگذار تجربه کند که برای شنیدن حرفهایش دل می سپاری نه گوش ... که گوش دادن به حرفها بسیار است و دل دادن اندک ...

 بگذار بفهمد که نقطه ی اعتماد و تکیه گاهش تویی ... بگذار تجربه کند که

 تو همچون سپری در برابر تیر های زهر آلود نگاههای هوس بازان  برایش  هستی و وجودش را از نگاه های سمی حفظ می کنی ....

 آنقدر برایش از عشق بگو  که حرفهای دلفریب و سمی بیمار دلان بر قلبش                                                                                     

نفوذی نداشته باشد... که عشق واقعی تو سدی باشد  در برابر نفوذ حرفهای

آنان.... برایش بگواز عشق و محبت ودوستی خودت ... بگذار وفا و مهرت را

 در قاب قلبش با خطی از عشق ترسیمی ماندگار کند آنگونه که هیچ طوفان و حادثه ای نتواند آن را از وجودش محو کند یا غباری از بی رنگی و تردید بر آن بپاشد  ...

 برایش بگو که عشق تو به او عشقی است الهی  ... هدیه ای است مقدس از سوی خدا که تنها دریافت کنننده اش اوست ...

 برایش بگو ...                             

 

 



[ پنج شنبه 92/4/13 ] [ 7:52 عصر ] [ رهگذر خسته ]

نظر

سرزمین عشق

 

 

از مهر خود دعوت نامه ای از عشق برایم فرستادی که بیایم به محفل تو و بیاموزم رسم شیدایی را از تو ،

شیفته و حیرانت شوم  و مابقی عمر را به عشقت زنده باشم و عاشقانه زندگی کنم ...

دعوت نامه ی تو بی قید و شرط بود و من سر گردان از اینکه برای ورود به محفل تو چه تحفه ای با خود بیاورم .

 ندا دادی خودت و قلبت را بیاری کافیست ...

گفتم در جمع دوستان تو با چه مشخصه ای وارد شوم  .گفتی دوستانم همه یکرنگ هستند  تو نیز به جمع آنها بپیوند ...

در کمال نا باوری و بهت وارد سر زمین تو شدم  ...

آنجا که دل هر عاشقی برای دیدنش بی قرار گذر لحظه ها می شود

و تو با چه ابهت و آرامشی به مهمانانت نگاه می کردی و خوش آمد می گفتی

  در اولین دیدار اشک هایم بود که با تو حرف می زد و سجده بر آستانت بود که بزرگیت را یاد می کرد  ...

 مبهوت از آنچه میدیدم ، قطره ای شدم در دریای طواف کنندگانت  و

تو چه عالی با یک یک قطره ها همراهی می کرد و گرمی عشقت را به

 وجود خسته ی آنها  می بخشیدی  ...

 در هر دور طواف همراهیت را حس می کردم  و در آن ازدحام جمعیت خودم را با تو تنها می دیدم ...

 قبل از دیدن رویت لبیک اللهم لبیک می گفتم و حال در هر دور از طواف جوابش را از سوی تو می شنیدم  ..

وقتی سرم را به روی سنگ های خانه ات گذاشتم و بوسیدم  و بوییدم وجودت را عطر بشت بهم هدیه دادی  و

خستگی سالهای تنهاییم را از یادم بردی ...

در حجر اسماعیل  وقتی در آن ازدحام جمعیت نماز عشق به سویت خواندم جواب عاشقانه ات را در سجده ی شکرم شنیدم ...

 در طواف بین صفا و مروه سخت بودن پیمودن راه زندگی  و

گذر سختی های دنیوی را یاد آورم شدی و در هر دور سعی وقتی خسته از رفتن می شدم در بلندای کوه صفا رخ می نمودی و

مرا برای رسیدن به انتهای راه که اجابت فرمان تو بود مشوق می شدی  ..

در آنروزها قلبم را در گروی عشق تو گذاشتم و زبانم نجوای عاشقانه با تو را زمزمه می کرد  .

 وقتی در پایان سعی و طواف از آب زمزمت نوشیدم  یاد آور نوشیدن شهد بهشت کردی برایم از پس بندگی خالصانه ..

در تمام لحظات با تو بودنم چه عاشقانه حرفهایم را گوش  می دادی و دست هایم را در دستان مهربانت می گرفتی و

تگیه گاهی میشدی برای شانه های لرزانم و چه سخاوتمندانه خریدار اشک ها و دل شکسته ام می شدی ...

در گرمای صحرای منا ، گرمای آتش گناهانم را یاد آور می شدی  و

تنهاییم در قیامت را تذکر می دادی ...

در رمی جمرات آنگاه که گفته شد باید ببینید که سنگهایتان به ستون جمره بر خورد می کند یاد آور

این نکته بود که راندن شیطان از خود راحت نیست ... و به صرف گفتن از شیطان دورم کفایت نمی کند و

باید از طرد شدنش اطمینان پیدا کرد ..... تکرار رمی جمرات تکرار و ساوس شیطان  و دوری از ان را یاد آور می شد ..

 در آخرین لحظه های بودنم در کنارت در آخرین دور طواف خداحافظیم به شدت دلم شکست و

اشکم روان شد و تو چه عاشقانه آسمان حریم امنت را با من همراهی دادی ...

 باران رحمت و غفرانت را برای پاکی وجودم به من هدیه دادی ...

 تتمه ی سیاهی قلبم را در باران رحمتت شستم و بر مِهرت سجده ی شکر به جا آوردم  ...

تو در آن ایام تا آخرین لحظات با تمام وجود مراسم مهمانداری را عاشقانه برگزار کردی و

چه زیبا رسم شیدایی را به من آموختی ...

 بالاجبار زمان باید از تو دل کنده و می رفتم ...

در آخرین دیدارمان در زیر ریزش باران لطفت از ته دل و با تمام وجود فریاد زدم 

خدایا ! با اینهمه مهربانی که در حق من نمودی عاشقت شدم و

شاهدش را اشک های بی اختیاری قرار دادم که خود تفسیر گر درونم می شد  و

از اجبار به رفتنم و سوز عشق درونم می گفت ...

 و تو ورای تمام این مهربانی ها گفتی حال که عاشق شدی  عاشق هم بمان  قلبت را پاک کردم ،

برای من پاک نگهش دار .

 من از کنار تو آمدم و در هیاهوی خود ساخته ی روزگار چه زود فراموش کردم  رسم شیدایی و عاشق بودن را ...  

 



[ سه شنبه 92/4/4 ] [ 7:42 صبح ] [ رهگذر خسته ]

نظر

...

میلاد عشق بر عاشقان مبارک



[ دوشنبه 92/4/3 ] [ 1:12 عصر ] [ رهگذر خسته ]

نظر

::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه